بچهها باید جیغ و داد کنند. باید خانه را روی سرشان بگذارند. بزرگترها باید مدام سر آنها داد بکشند که ساکت باشید! معلمها باید هر روز غیر از جمعهها و روزهای تعطیل به مدرسه بروند. پیرمردها باید بروند توی پارک گُله به گُله بنشینند و دربارۀ چیزهای بیاهمیت حرف بزنند. کارگران شهرداری باید نیمهشبها خیابانها را جارو بزنند. کارمندها باید در تاریک و روشنای هوا بیدار شوند و از خانه بیرون بروند. ائمۀ جماعت باید روزی سه بار به مسجد بروند و نماز بگزارند. مؤذنها باید اذان بگویند. نقاشها باید باید بنشینند گوشۀ اتاقشان و دستهاشان را توی روغن و رنگ بمالند. نقاشهای ساختمانی هم باید قبل از شروع کردن به کار، لباسهایشان را عوض کنند و در حین بتونه کردن در و دیوار هی مدام کاردکشان را به پشت شلوارشان بکشند. باغبانها باید توی دستهاشان تف کنند و به هم بمالند و بعد بیل بزنند. رانندههای اتوبوس باید مدام صبح تا شب یک مسیر مشخص و ثابت را بروند و برگردند. نویسندهها مدام و مدام باید بنویسند. سیگاریها باید همیشه و هر روز بروند مغازه سیگار بخرند. حروفچینها باید انگشتهای ورزیدهای داشته باشند و هرچه سریعتر به کارشان بگیرند. واکسیها باید هر روز به کفشهایی که دیگران میپوشند ور بروند. خیاطها همیشه دستشان به قیچی و متر باید باشد و هی اندازه بگیرند و هی قیچی بزنند. طلبهها باید هر روز صبح زود از خانه بیرون بروند و در مدرسههای پرملال درس بخوانند. آهنگرها اندامشان ورزیده است و مثل آهن سفت و سیاه. سیاستمدارها باید به ظاهرشان رسیدگی کنند و حرفی نزنند که کسی آتو بگیرد ازشان. تعمیرکارها همیشه بوی روغن سوخته میدهند و باید هر شب دستهایشان را با خاکارّه و پودر لباسشویی و صابون و نفت، مثل نقاشهای ساختمانی بشویند. نجارها مدادشان را میگذارند پشت گوششان و برقکارها فازمترشان را و هر دوشان به کسانی که نمیتوانند چیزی پشت گوششان بگذارند، فخر میفروشند. (تعمیرکاری را تصور کنید که آچارش را گذاشته باشد پشت گوشش!) خانهدارها در خانه میمانند و خانهداری میکنند. خبرنگارها کیفشان را روی شانه میاندازند و به آدمها جوری نگاه میکنند که به عکسهای توی روزنامههاشان. و انگار از همه طلبکارند. مادرها باید سعی کنند بهشت را زیر پایشان نگه دارند و کاری نکنند که یواشکی در برود یا رویش لیز بخورند. پدرها باید مردانگی به خرج دهند و آبروداری کنند. رانندههای تاکسی بین شهری باید هزاران قصۀ واقعیتنما و خاطرۀ دروغین داشته باشند. معمارها خودشان را میخورند. ورزشکارها به رکوردهای تازه تبدیل میشوند. دانشجوها سعی میکنند یک دانشجوی به تماممعنا باشند. دورهگردها همیشه به دنبال جاهایی هستند که مردم بیشتری در آن رفتوآمد میکنند و دستفروشها هم بشرح ایضاً. بازاریها باید آیین چربزبانی را رعایت کنند. آدمها به هم سلام میکنند. بلند سلام میکنند. حال یکدیگر را میپرسند. از هم تشکر میکنند. اگر کسی از نزدیکانِ هم را بشناسند، حال او را هم میپرسند و میپرسند چه کار میکند. در کمال خونسردی جواب میدهند. مثلاً میپرسند: «راستی برادرت چهطور است؟ چه کار میکند؟» جواب میدهند: «تابستان میخواهد با خانوادهاش برود استرالیا.» باز میپرسند: «راستی؟ چه جالب! تا کی میخواهند بمانند؟» جواب میدهند: «برای درس خواندن میرود و خانوادهاش هم همراهیاش میکنند.» از آب و هوا حرف میزنند. که: «چهقدر هوا سرد شده!» یا: «چهقدر باران میبارد این روزها!» کلاً وقتی کنار هم میمانند، یا مجبورند کنار هم باشند، تا مدتی معین، از چیزهای مختلفی حرف میزنند. چیزهایی که برایشان جالب است. میگویند: «دیگر از دست این ماشین لکنتی خسته شدهام.» میگویند: «اشکالی ندارد. حالا دیگر سر کار میروی و میتوانی پولهایت را جمع کنی و ماشینت را عوض کنی.» بعد دربارۀ چیزهای دیگری حرف میزنند. دربارۀ اتفاقی که در آخرین قسمت فلان سریال افتاده است. یا از اوضاع بد اقتصادی مینالند. و همچنان حرف زدن را ادامه میدهند. و مدادها را از چوب میسازند. مداد را از چوب میسازند. همهاش چوب است. چوب خالص.