روبهرویم آن کاناپۀ دو نفره. خالی. کنارش میز. بعد، کاناپۀ یکنفره. میز وسطِ دو کاناپه؛ یکی یک نفره، آن یکی دونفره. هر دو خالی. من روی صندلی. چانه روی آرنج، لمداده. خانه نیمهتاریک، پنجره، رو به کوچه باز. ساعت هفت و نیم شب. ناگهان برق میرود. مدتی در تاریکی مینشینم. هیچ نوری حتا از بیرونِ پنجره نیست. بلند میشوم. دو شمع روشن میکنم. چای میریزم. مینشینم. چای مینوشم در نور شمعها که یکی روی عسلی است و دیگری روی درگاه آشپزخانه. سرم را میگذارم روی میز. چشمهایم را میبندم. چشمهایم را میبندم و باز همهچیز شروع میشود. با صدای تق تق در، سر برمیدارم. به در نگاه میکنم. برق میآید. چراغها روشن میشود. شمع روی عسلی را خاموش میکنم. تق تق دوبارۀ در. بلند. تق تق تق. میروم پشت در. از چشمی نگاه میکنم. زنی بدقیافه پشت در است. چراغ راهپله روشن است و میتوانم صورت بدفرمش را ببینم. به چشمی نگاه دوخته. برمیگردم عقب. شمع روی درگاه را برمیدارم و خاموشش میکنم. برمیگردم پشت در. دوباره نگاه میکنم. مضطرب و منتظر، به این طرف و آن طرف نگاه میکند. در را آهسته باز میکنم. سلام میکند. جوابش را میدهم. نگاهش میکنم. چیزی نمیگوید. اما حرکات بدن و چهرهاش طوری است که انگار میخواهد بیاید تو. کمی کنار میکشم. اما زود پشیمان میشوم. میایستم سر جایم. برمیگردم توی چارچوب در. میگویم بفرمایید؟ میگوید: همچنان لبخند بر لب، میگوید: با دستش اشاره به توی خانه میکند و میگوید: برای کاناپهها آمدهام. نگاه را برمیگردانم به سمت خط نگاهش. چشمم به پنجرۀ نیمهباز میافتد که یک لنگش تکان میخورد. باد به در فشار میآورد. نیمهکورانی شده است. در را با دستم نگه داشتهام که بسته نشود. همان را میپرسم: توی چشمهایش نگاه میکنم و همان را میپرسم: کاناپهها؟ روی «ها»ی جمع تأکید میکنم و به پنجرۀ راهپله نگاه میکنم که باز است و محسوس است که باد از میان آن میوزد و از میان ما میگذرد و از پنجرۀ خانۀ من بیرون میرود. بعد آسمان برقی میزند و همزمان چراغهای خانه و راهپلهها سوسویی میزنند. زن لبخندی میزند و باز، به داخل خانه اشاره میکند و همانطور لبخندان میگوید: همان، کاناپه، من که یک جا را بیشتر نمیتوانم بگیرم. میپرسم: چرا؟ و بعد اضافه میکنم که اگر اینطور باشد، پس آن دوتای دیگر چه، فکر میکردم سه نفر باشید. با صدا، نفسخندهاش را بیرون میدهد. میگوید خدای بزرگ. ای خدای بزرگ. بله، خدا بزرگ است، و یکی است، جور میشود. بعد، خیز برمیدارد که بیاید تو. من از جایم جم نخوردهام. مثل نگهبانها آنجا ایستادهام، اما او خیزش را بیاعتنا به من برداشته و بدنش با بدنم برخورد میکند. بعد، کمی عقب میکشد. نه چندان زیاد. میگوید: تو را به خدا اذیت نکن و دوباره آسمان میغرد. کاناپۀ خالی به چه دردت میخورد؟ از جایم تکان نمیخورم. پوزخند میزنم. تقریباً التماس میکند: اینجا صورت خوشی نداره اینجوری وایسم. میگویم میفهمم، اما از جایم جُم نمیخورم. او همانطور که خودش را دوباره به من میفشرد، کمی به عقب هلم میدهد، تا اندازهای که بتواند بیاید تو و تو آمدنش تقریباً جوری است که انگار میخواسته نیمچرخی توی بغل من بزند و خودش را بیشتر و از زوایای دیگری به من بچسباند. و آنوقت، از بدنم میکشد بیرون. خودش را از بغل من میکشد بیرون و یکراست میرود یک طرف آن کاناپۀ دونفره مینشیند. سرتاپایم خیس عرق شده. مدتی همانجا میایستم و نگاهش میکنم که حقبهجانب و مانند کسی که به خیالش از خطری بزرگ آسوده شده باشد، لبخندی زورکی بر لب، نشسته روی کاناپۀ من. کیفش را از روی شانهاش برمیدارد و میگذارد کنارش و حتا نگاهم هم نمیکند. انگار برایش مهم نباشد که آنجا ایستادهام و یک لحظه قبل، آنجا در چارچوب در، چه اتفاقی افتاده است. بعد، سلانه سلانه میروم سمت کاناپه. راه کج میکنم به طرف آن یکنفره و خودم را ول میکنم رویش. بهش نگاه میکنم. من که مینشینم، شروع میکند به حرف زدن. حرف میزند، حرف میزند، حرف میزند و من اصلاً نمیفهمم چه میگوید. وسط حرف زدنش گاهی گریه میکند، اشکهایش را تند تند با دستمالی که از کیفش درآورده پاک میکند و پاک میکند و باز حرف زدنش را از سر میگیرد. انگار به زبانی بیگانه حرف بزند، هیچ چیزی نمیفهمم. ذهنم قفل شده باشد انگار. احساس میکنم کسی روی شانههایم یا روی شانۀ کاناپه نشسته.