مادرتان نامهای فرستاده است. میدانید؟ دوست دارم همانجا دست بیندازم دور گردنش و خفهاش کنم. من مادر ندارم. بعد از آن همه معطلی همین را میخواست بگوید؟ میخواسته بگوید مادرم نامه فرستاده است؟ چرا آنقدر لفتش داد؟ چرا خودش را سرگرم آن کاغذها نشان میداد؟ دیگر کلافه شده بودم. چرا اینقدر مرا با این مسئله عذاب میدهند؟ دست از سرم بردارید. میدانم نامهای در کار نیست، میدانم. میدانم مادری در کار نیست، میدانم. اما اگر باشد؟ اگر باز هم مثل همۀ آن وقتهای دیگر اشتباه کرده باشم، چه؟ این یعنی باید برگردم؟ بدون اینکه از او بخواهم آن نامه را که مدعی آن است، نشانم دهد؟ کجا برگردم؟ برگردم همانجایی که آمده بودم؟ اما یادم نمیآید که مادرم آنجا باشد. مسلماً نبوده است. پس چرا برگردم؟ شاید معنایش این نباشد. شاید معنای دیگری داشته باشد. ممکن است مریض شده باشد. یک سرماخوردگی کوچک. شاید فقط آزار باشد. شاید کل ماجرا دروغ باشد. به هر حال او همیشه همراه من است و هر از گاهی میخواهد کاری کند که من بترسم. من نامطمئن بشوم. از چی؟ از جایگاهی که در آن هستم. مطمئن هستم که اگر کنار مادرم بودم، باز میآمد. باز هم میآمد و میگفت فلان کس دیگر نامهای برایم نوشته است. شاید فرزند. میگفت میدانید؟ فرزندتان برایتان نامهای نوشته است. اگر فرزندی در کار باشد. و اگر فرزندم هم کنارم بود، مثلاً میگفت میدانید فرماندهتان… حتی اگر فرماندهی در کار نمیبود. باز هم من مردد میشدم. احتمالاً تصمیم میگرفتم بروم و ببینم فرمانده کجاست، کیست و از من چه میخواهد. بدون اینکه سادهترین کار و طبیعیترین کار را انجام دهم و از او بخواهم که آن نامه را به من نشان دهد. برای این کارم هم توجیه داشتم. یا خودم را قانع میکردم که نیاز به توجیه ندارد. به هر حال فرقی نمیکرد. فرقی نمیکند. شاید چیزهایی بوده که من فراموش کردهام. این طبیعی است که آدم بعضی چیزها را و بعضی کارها را فراموش کند، اما نه به طور کلی. خصوصاً نه چیزی که به دنبال فراموش کردن آن باشد. مثل آن زن، شمارۀ ۲۶۲ که به دنبال فراموشی رفته است. تا تپههای حومۀ شهر…