به آن سم مهلک، وقتی عکس آن یکی را نشانم داد و پرسید کیست، گفتم عکس پدربزرگم است و خودم از جوابم تعجب کردم. گفت پدربزرگ تو باید از آن چیزهایی که دور سرشان میپیچند، داشته باشد، نه اینطور با صورت تراشیده و موی بالازده. از جوابش تعجب نکردم، چون آن سمّ مهلک همیشه حاضرجواب است، اما از این تعجب کردم که چهطور بدون اینکه پدربزرگهای مرا بشناسد، اینطور دقیق زده است وسط خال. و به این فکر کردم که آیا پدربزرگهای من با پدربزرگهای او خیلی فرق دارند و این یکی میتواند پدربزرگ او باشد، ولی نمیتواند پدربزرگ من باشد و مثلاً اینکه اگر بگویم پدربزرگ تو، فارغ از اینکه خودش میداند پدربزرگ خودش نیست، میتوانست این را از خودش دربارۀ خودش بپذیرد، ولی دربارۀ من امکان نداشت؟ آخر واقعاً پدربزرگهای من هر دوتاشان از همان پارچهها روی سرشان داشتهاند. لااقل توی عکسهایی که ازشان مانده، اینطوری هستند. اما چه غرابتی دارد که یکی با این قیافه با قیافۀ همین که عکسش را به دیوار زدهام، پدربزرگم باشد، برای کسی که هیچ وقت پدربزرگ من یا عکسش را ندیده باشد. خیلی هم بیشباهت با آقابزرگ نیست. اگر ریشهایش را تیغ میانداخت و موهایش را کوتاه میکرد و بالا میداد، یعنی عمامهاش را برمیداشت و آنوقت نمیدانم آیا لازم بوده موهایش را کوتاه کند یا نه. چون نمیدانم زیر آن چیزی که روی سرشان میبندند، چهقدر مو داشته، هیچ وقت. اگر اصلاً مویی برایش مانده بود، بعد از آن همه سال زیر آن عمامه بودن. صورتش به اندازۀ کافی چروک دارد که به جای پدربزرگ من باشد و قیافهاش هم که مثل همۀ پدربزرگهاست. یعنی روزی قیافۀ من هم شبیه پدربزرگها خواهد شد؟ بعد سمّ مهلک بلند شد و از نزدیک عکسها را دید. هر سه تا را و اولین چیزی که از دهانش بیرون آمد این بود که اینها عکس سه تا بازیگر است از این آمریکاییها، از این هالیوودیها. گفتم نه. اما آن یکی که سیگار به لب داشت بیشباهت هم نبود. گفتم هیچ کدامشان هالیوودی نیستند، احمق جان. مگر من احمقم! هیچ کدامشان هم آمریکایی نیستند. این فرانسوی است. نویسنده است. این آلمانی است. از آن سوسیالیستها. و بعد آمدم روی پدربزرگم و گفتم این هم فرانسوی است. بعد دیگر مجالش ندادم که بخواهد دربارۀ این آدمها فکر کند و قبلش گفتم این نمایشنامهنویس است و این یکی هم نمایشنامهنویس است و این یکی هم نمایشنامهنویس. دیگر کاری نداشت به کارشان. به کار من هم کاری نداشت. و من هیچ وقت نفهمیدم چرا آن کار را کرد با من. مثل یک مجسمه، مثل یک مجسمۀ نرمتن دراز کشید روی تخت و بعد، بعد از آن، بعد از آنکه، بعد از آنکه دیگر، به کار من هم حتا کاری نداشت و یکدفعه دود شد و رفت هوا. بعد مثل اینکه دیگر اینجا نباشد، مثل یک روح سرخورده، مثل یک میهمان واخورده، لباسهایش را پوشید و «اینچهکاریبودمنکردم اینچهکاریبودمنکردم»گویان، رفت سمت در و گفت خداحافظ و بدون آنکه لب به انگور و پسته و آبمیوه و نان و پنیرش بزند، یا حتا منتظر بماند که جواب خداحافظیاش را بدهم، زد به چاک. من چند دقیقهای چشم در چشم پدربزرگ سیگار کشیدم و بعد سیگار را فشار دادم توی زیرسیگاریِ سرالاسرارم، خوشخوشان کتم را پوشیدم و پشت سرش زدم به چاک. انگار جان بابتیست گنویل باشم و بوکِشان پشت سرش راه افتاده باشم تا بازیابمش. اما دیگر هیچ وقت پیدایش نکردم، جز در بویی که روی بالش و دشک و پشتِ انگشتِ شستِ دستِ چپم باقی گذاشته بود. حتا آنوقت که با مخی آویزان، توی پیادهرو، پشت نردهها، نه پشت آن باغچۀ دراز که درختها نمیگذاشتند آن طرفش را خوب ببینم، پیدایش کردم و با هم تا میدان تازهازقفسدرآمده پیاده رفتیم و بعد، خودمان را ولو کردیم روی صندلی عقب یک چارچرخ قراضه و تا میدان همیشهدرقفس رفتیم و آنجا گفتم خداحافظ و فکر کردم برای همیشه دیگر از دست سمّالسموم زندگیام خلاص شدهام.