زندگیام را از نو شروع میکنم. نمیدانم چه شد که گرفتار شدم. صداها آشفته و مغشوش بودند. بدون آنکه بتوانم تشخیص بدهم توهم است یا نه. کلمهای در کار نبود. همهمه بود. اما میتوانستم دریابم معنایشان را. هیچ وقت فکر نمیکردم که این میتواند یک نشانه باشد. نشانهای از برگزیدگی. تا آنکه یک روز دریافتم که میتوانم کلمهها را تشخیص بدهم. آن که به من میگفت برخیز. برخیز و رهایشان کن. من میخندیدم و از همانجا بود که تمسخر کردنم شروع شد. آنها مسخرهام میکردند و من هم با آنها همصدا میشدم. میدانستم که تنها میتوان مسخره کرد. اما همین بود که فهمیدم دیگر حواسم به چیزی نمیتواند باشد. آنطور که حواس دیگران به چیزهاست. اینکه طوری آدمها را و چیزها را میبینم که دیگران نمیبینند. توهم است. این بود که نتوانسته بودم کاری بکنم جز آنکه آرامش خانه را به هم نزنم و به آن صدا گوش بسپارم. درماندهتر از هر درماندهای. هرچند درماندگی تو فقط برای خودت است. هیچ است. از چیز ملموسی سخن بگو. لااقل اگر میخواهی که اتفاق بیفتد. چون اگر کاری نکنی و چیزی نگویی اتفاقی هم نخواهد افتاد. از بستر تهی کردهای. اتفاقی که افتاده است، این است. زمینهها را بریدهای. این عریانی و لختی. هیچ نیست. هیچ است. بیجوهر حتا. دیگر بیجوهره نباید باشد آخر. آخر، سرشار از نگرانی. نگرانی از بیهوده ماندن همۀ تلاشها. حذف کردن چیزها و مکانها. پشت پا زدن به هر چیزی. از علایق گرفته تا مفاهیم. از اعمال انسانها تا فکرهایشان. چه چیزی در نهایت خواهد ماند؟ آخر. این آخری که زادۀ نگرانی است. نگرانی لطیفی که به تو عرضه میکنند. مثل وقتی که به خیابان میزنی و حتا نمیدانی به خیابان زدن یعنی چه. آدم میتواند کاری بکند بدون آنکه بداند آن کار چه معنایی دارد. این است که بهزودی، زودتر از آنکه زمانش باشد، میفهمی که حرف زدن اشتباه است و خالی کردن هرچیزی از معناست. دربارۀ هر چیز سخن بگویی ویرانش کردهای. بهتمامی. بهتمامی ویرانش کردهای. پس سکوت کن. این عصیان را در دستت گرفتهای و بالا بردهای و علم کردهای که چه؟ این عصیان را. واضح است که در پی چی هستی. کار را خراب میکنی. حتا از تلاشی هم که برای بقای همهچیزت، همۀ آنچه داری لازم است، دست کشیدهای. از کجا آمده؟ از کجا آمدهای؟ این وضع. این چیزی که در آن قرار گرفتهای و در آن قرار دادهای خودت را و در آن هستی. این از کجا آمده است؟ تصوری داری؟ میدانیم که نداری.