در کوچه راه می‌رفتم

در کوچه راه می‌رفتم. تمام کاری که می‌کردم همین بود. درست است که لباس به تن داشتم و فلان‌قدر طول و فلان‌قدر عرض و فلان‌قدر وزن داشتم و فلان مقدار سال از عمرم گذشته بود. درست است که چشم‌هایم می‌دیدند و شامه‌ام می‌بویید و گوش‌هایم می‌شنیدند و پوستم می‌لمسید. اما در آن وضع خاص، در آن برش از زمان، از تاریخ، از هستیِ آنچه باید باشد و بود، من تنها در کوچه راه می‌رفتم. چیزهای دیگر همه بی‌معنا بودند. مگر من می‌خواسته باشم به آن‌ها معنایی بدهم، که نمی‌خواسته بودم. زیرا من، تنها در کوچه راه می‌رفتم. کوچه از آن کوچه‌هایی بود که به خیابانی منتهی نمی‌شد، کوچه‌ای را به کوچه‌ای دیگر وصل می‌کرد و طبق عادت چنین کوچه‌هایی آن هم از این نوع قدیمی‌اش، باریک بود. نه از آن کوچه‌های آشتی‌کنان خیلی باریک، بلکه کمی عریض‌تر، حدود دو متر. کوچه‌ای نه‌چندان بلند، با انحنایی در میانه‌اش که آن را شبیه سرکش «آ» می‌کرد، که البته کمی دو سرش را به موازات افق کشیده‌تر باشند. من درست در همان قسمت انحنا گام برمی‌داشتم. کوچه هنوز همان قوس کهنش را داشت. این را می‌توانم نعمتی به شمار بیاورم که می‌توانست مرا در جایگاهی که در آن‌ام مطمئن‌تر و ثابت‌قدم‌تر جلوه دهد و نقطۀ اتکای متمایزتری برای آغاز به من ببخشد. من در کوچه راه می‌رفتم و برای آنکه بخواهم آن قوس کهن، آن خمِ ناگزیر، آن پیچش قدیمی را پشت سر بگذارم، باید کمی به قدم‌هایم پیچ و تاب می‌دادم. و دادم. کمی بعد، دیگر تنها در کوچه راه نمی‌روم. به پاهایم نگاه می‌کنم که پوشیده در کفش‌های چرمی مشکی‌رنگی است که خوب واکس خورده‌اند و می‌دانم در آن‌ها، جوراب‌های مشکی نه‌چندان نو، اما هنوز سالمی جا خوش کرده‌اند، که درصدی از مواد پلاستیک دارند و همان باعث می‌شود تا کف پایم هنگام قدم جلو گذاشتن و بعد، فشار آوردن برای راندن پای دیگرم به جلو، کمی در کفش سر بخورد. این قدم‌های من است که روی برفی که هنوز اندکی از آن در کوچه مانده است و هنوز آن‌قدر کهنه نشده که نتوان بوی سرد و کپک‌گونش را حس کرد، می‌فشارم و پیش می‌روم. با کفش‌هایم که پاچه‌های شلوار پارچه‌ای‌ام کمی از منتهاالیه بالای آن را پوشانده است. پس شلواری هم به‌پا دارم که باز، قسمت منتهاالیه بالای آن را پالتو پشمی‌ام پوشانده است. پوششی بر پوششی. لایه‌لایه. که در کنار هم هیکل منی را می‌سازند که در کوچه راه می‌رفتم.