یغلاوی به چه کار میآید؟ در آن غذا میخورند. برای گدایی هم وسیلۀ مناسبی است. اولین بار از تیتی گدایی میکند. تیتی از او میترسد. و پلهها را به عکس بالا میرود. برمیگردد. قراری گذاشته است که به آن نمیرسد. از رفتن به آن زیرزمین صرفنظر میکند. با تصویر دیگری؟ شاید بتوان آن را هم تصویری دانست. یا نه. مهم نیست. نمیداند با شکم برآمدهاش چه کند. به همین زودی پا به ماهِ هفتم گذاشته است. بدون در نظر گرفتن آرزوها. همۀ شور و شوق زندگیاش حالا در این خلاصه شده است. بیآنکه اشارهای به هم بکنند. بهنوعی شکم این و یغلاوی آن، با هم تناسب دارند. با هم حرفهای زیادی زدهاند. بعد از آن ماجرا. بعد از آن ترس. زود فراموش شده. او به روستایش در کنار خلیج برمیگردد. روستای کوچکی است که البته روی نقشه میتوان پیدایش کرد. ساکنانش عربی حرف میزنند. حکایتشان را در دفترچهای نوشتهاند.
نویسنده: mousavi
آن خانه
حالا همه آنجا جمع شدهاند در آن خانه. در آن خانۀ پر از برگهای سبز و سفید سپیدار. بعد که برمیگردند نگاهت میکنند. آنطور خاموش و پر ابهام نگاهت میکنند. چرا تو نبودهای؟ دست تکان میدهند. همه هستیم و تو نیستی. هیچ وقت نبودهای. و همیشه فقط وقتی تو نبودهای ما بودهایم. نمیآیی؟ لااقل حالا بیا که مدتی از نیامدنت گذشته است. حالا که میتوانی بیایی. حالا که کمی نیامدهای دیگر میتوانی بیایی که. نمیتوانی؟ میتوانی دست از نیامدنت بکشی. دیگر همه چیز تمام خواهد شد اگر بیایی. رنج تمام خواهد شد (رنجت) اما تو رنج نمیکشی. این روی سخن آنها نیست. (پس چیست؟) روی سخن توست که میدانی رنجی در کار نیست. بلکه به اراده و انتخاب خودت آن نیامدن را کش دادهای. با همۀ رنجهایش. به رنج ادامه بده. به عذابت. دست خودت نیست. اما میتوانی ادامه بدهی. به هر حال در فکر خلاصی هست. در این شکی نیست. آن آینده، آنچه هنوز نیامده است برای تو روشن است. (تصرفی در زمان) شاید این باشد. شاید این باشد که تو بتوانی در زمان تصرف کنی و بدانی که میتوانی نیامدنت را امتداد ببخشی با همین کار. با همان کاری که کردهای. با نکردن کاری که تا به حال نکردهای. گرچه توانش را داری. شاید داشته باشی. هرچند به توانی نیاز نداشته باشد. بتوانی به طور کلی تصورش کنی و دیگر چیزی را نبینی. هیچ کدام از آنها را نبینی. نمیدانم کی و کی نام آنها را آنها گذاشت. م هست و خها و یکی دو تا از بها و انبوه صها و سها. با نامهای مختلف. و گاهی یکسان. نامها از کجا میآیند؟ بالاخره پیدایشان میشود. هرچند تمام تلاش خودت را کردهای که نباشند. این به تن دادن به آن دو نام هیچ ربطی ندارد. اسمهایشان را فراموش کردهام. همانطور که قولش را داده بودم. آن هم نوعی دیگر بود. تمام شد. اما نمیتوان تمامشده هم فرضش کرد. نمیتوان با خیال راحت گفت تمام شده و پا روی پا انداخت. همینجا حی و حاضر است. از که حرف میزنم. از آن که حاضر به یراق آنجا ایستاده است. با ساز و برگ اسبش و سلاحش. حاضر به یراق. یراق سازو برگ اسب است و سلاح. انگار مجسمهای. همیشه آنجا. بر بالای آن بلندی. شاهد مرگ همۀ آنها بوده است. همۀ ما که آمدیم و رفتیم. او با همان تبر بزرگ سنگیاش در دست و تاج شاهیاش بر سر، نعرهزنان همانجا ایستاده و تماشا کرده. حتا آن دیوانه را دیده که راست راست توی خیابانها راه میرود و کارهایش را میکند. فقط یک بار پایش به تیمارستان باز شده و برای همین نمیتواند در شمار دیوانگان به حساب بیاید. در شمار آنان که سر فرو برده در جیب، به نقطهای در زمین یا بر دیوار زل میزنند و آدم خیال میکند همین حالاست که از خشم نعره بزنند. آنها که انگار همیشه و مدام به صدایی گوش میدهند و از شر آن خلاصی ندارند.
بطلان
نمیتوانستم چشمهایم را ببندم. هر وقت که میبستم آب دهانم راه میافتاد. و میرفتم که بالا بیاورم. پس هیچ چیز نمیشنیدم و دوست داشتم او بیاید و مرا نیز شفا بدهد. اما آمدنی در کارش نبود. هرچند که همیشه و هر روز و همه برای آمدنش دعا میخواندیم و این بود که کار تمام شد و اگر باز هم بخواهم، دیگر نمیشود. طبیعت ماجرا از این قرار است. پس چشمهایمان را میبندیم. ملالآور است. کافی است خودمان را خلاص کنیم. از همه چیز، و خصوصاً از نامها. از آنها. میتوان آنها را بیرون راند، یا همانطور که در بیرون هستند، زیر نظرشان داشت. تا بینهایتی که گسترش مییابند. در لابهلای چیزها. در متنها. هرچه هست. هر جا که نمیدانم کجاست. معلوم است. ما را به سخره گرفته است. بازی درمیآورد. به سخره و لبخند. خوب میدانیم. کاری نمیکند. جایی ندارد و کاری هم ندارد. میتوانم ساعتها دربارۀ این مسئلۀ کوچک توضیح بدهم بدون آنکه چیز تازهای به آن اضافه کنم. اما کار بیهودهای هم نکرده باشم. طبیعت ماجراست. اما این کار را نخواهم کرد. نخواهیم کرد. چشمهایمان را میبندیم. صدایش را میشنوید؟ نمیخواهیم دوباره صدای آن زن را بشنویم. تِکتِک کلیدها که همیشه هست. در نتیجه نمیتوانش شنید. پس صداهای دیگری باید در کار باشد. وگرنه کل این ماجرا عبث خواهد شد. باید تمرکز کرد. خط بطلانی بر همه چیز. از جمله بر خود خط بطلان. یا بهتر بگویم. خود بطلان. ملالآور است. نمیتوانم بگویم وقت ندارم. نه، با صحبت کردن از ضیق وقت، نمیتوان چیزی را توضیح داد. کافی است خودمان را خلاص کنیم. از همه چیز. و خصوصاً از نامها. گرچه نامی در کار نبوده است. اتفاقهایی که میافتند. آدمهایی که میبینیم. نمیبینیم. اما وجود دارند. هستند. آن بیرون. آنجا. میتوان آنها را بیرون راند. یا همانطور که در بیرون هستند، زیر نظرشان داشت. بهنوعی جمع و جورشان کرد. تمامی ندارند و در عین حال هر کدامشان را میتوان به اندازۀ تمامی آنها درآورد. بیمعناست. هر کدامشان میل به بینهایت و جاودانگی دارند. جاودانگی. نه. بینهایت. گسترش تا هیچ جا. تا همه جا. در لابهلای چیزها. متن. نه به معنای آنچیزهایی که روی کاغذ است یا از حروف و کلمه است. هرچه هست. در ذهن. در خارج ذهن. در هر جا که نمیدانیم کجاست. اگر بتوانیم از تعبیر جا استفاده کنیم. از مفهومی مثل مکان. تناوب. آنگونه که آنها میگویند. ما را به سخره گرفته است. معلوم است. بازی درمیآورد. به سخره و لبخند. خوب میدانیم. کاری نمیکند. جایی ندارد. کاری ندارد. این را به ما گفتهاند. خانوادهات. مادرت. موبهمو برای ما تعریف کردهاند. همه چیزت را. کاری نمیکنی. جایی نداری. کاری نداری. خانوادهات. خصوصاً مادرت. ترکشان کردهای. بی هیچ علتی. از سر بولهوسی. درماندگی شاید. با این حال، همۀ اینها مقدمه است. مقدمه بود. هنوز شروع نکردهایم.
نانموده
من اینجا هستم. نامش نمیدانم چیست. شاید آغاز ماجرا باشد. یا پایان ماجرا. یا هر چیز دیگری. جای پرسش نیست. یا در میانۀ کار، وقتی هنوز اتفاقی نیفتاده است. آنجا در کوچه، آنجا روی تخت، آنجا جلوِ در، یا در میان یادداشتها. آنجا روی تپه، آنجا در مدرسه، بازگشته به خانه، یا روی پلهها، وقتی هنوز اتفاقی نیفتاده است. من آنها بودم. آنها من بودند. نامشان نمیدانم چیست. ناقصالخلقهها. آن نامناپذیر. یا هر چیز دیگری. جای پرسش نیست. چیزی نفهمیدم. چشمهایم را بستم و دیگر چیزی نفهمیدم. در اینجا گیر افتادم. بی راهِ خروجی. در این هیچ شکی نیست. من گریختم. همۀ آن راهِ دراز را. جای پرسش نیست. آنها را دیدم. کنار آنها ماندم. از سروکولشان بالا رفتم. از سروکول من بالا رفتند. آنها را ترک کردم. آنها مرا ترک کردند. برگشتم. همۀ آن راهِ دراز را. در این هیچ شکی نیست. بازی کردم. به بازی گرفته شدم. سکوت کردم. سخن گفتم. خوابیدم. خواب دیدم. و دوباره برگشتم. رفتم و برگشتم. بیآنکه خواسته باشم. نه در رفتنم حرکتی بود و نه در ماندنم سکونی. چون نه رفته بودم و نه برگشته بودم. در این هیچ شکی نیست. از ابتدا همینجا بودهام. در همین مکانِ نامعلوم. مکانی که نمیتوان مکانش نامید. در همین زمانِ نامعلوم. زمانی که نمیتواند زمان باشد. اینجا بودهام و طناب دارِ خودم را میبافتهام. جای پرسش نیست. این بود که توقف کردم و تصمیم گرفتم ادامه بدهم. چون راهِ خروجِ دیگری نبود. چارهای نبود جز ماندن و ادامه دادن. بیآنکه بدانم معنایش چیست. بیآنکه بدانم ماندن چیست و ادامه دادن چگونه است. پس ماندم و منتظر ماندم. تنها راه ممکن است. در این هیچ شکی نیست. همینجا هستم. همینجا میمانم. میمانم و ادامه میدهم. تنها راهِ نجات همین است. باید ادامه داد. ادامه میدهم.
آنجا جلوِ در
همۀ آن راه دراز را رفته بودم تا به آنها برسم. تا از آنها خلاص شوم. همۀ آن کوچۀ باریک و طولانی را. شاید غروب بود که رسیدم. خودم را در آستانۀ آن پلهها دیدم که به آن در چوبی میرسید. آنجا پشت در روی پلهها ایستادم. نشستم. افتاده بودم. خسته و لهیده. نفهمیدم مرا کی بردند تو. و چه کسی این کار را کرد. اما کسی در را باز کرده بود و بعد، من آنجا داخل اما هنوز پشت در بودم. مثل یک گونی شلقم همانجا رهایم کرده بودند. خوب بود. توی خانه بودم. خانهای که آنها هم آنجا بودند. دیگر رسیده بودم. همانجا زندگی میکردم. نفس میکشیدم. همانجا که زندگی میکردم و نفس کشیده بودم. بعد، دیگر آنجا بودم که آنها در زدند. پدرم دویده بود. سراسیمه دویده بود تا در را باز کند. اما در محکم توی صورتش خورد. من این را دیدم. یعنی همین که در را باز کرد، در کوبیده شد توی صورتش. کسی که پشت در بود این کار را کرده بود. پدرم دستش را روی صورتش گرفت و عقب عقب برگشت. تا مادرم خبردار شود و خودش را برساند، عزم جزم کردم که بروم ببینم کیست. باید میدیدم کیست. پرده را کنار زدم و بیرون رفتم، اما همین که پایم را توی تاریکی بیرون گذاشتم، بیرون تاریک شده بود و چراغی هم روشن نبود، یعنی همانجا سرم را که از در بیرون بردم، یکی دستم را گرفت و کشید طرف خودش، کشید پایین. پایین پلهها ایستاده بود و مرا کشید به سمت خودش. پس برای من آمده بودند. مرا کشید طرف خودش و بعد حس کردم که زیر گلویم خیس و سوزناک شده است. گلویم را بیخ تا بیخ بریده بودند. هنوز دستم به یک لت در محکم چسبیده بود و دیگر خودم را از دست آنها رها کرده بودم. خودم را بالا کشیدم و دستم را روی شکاف گردنم گذاشتم و محکم فشار دادم. برگشتم تو. خندیدم. میخندم تا نگرانم نشوند. میخواهم بگویم چیزی نیست. شما نگران نباشید. نمیشود. نمیتوانم حرفی بزنم. بعد دیگر نمیشود کاریاش کرد. روی زمین میافتم. مادرم از حال میرود و پدرم، آه پدرم که دیگر پیر و فرتوت شده است، و آن ضربۀ در پیرترش کرده است، کاری نمیتواند بکند جز اینکه ادای جوانها را در بیاورد و دوباره سعی کند خودش را به پشت در برساند. ولی دیگر لابد رفتهاند. کارشان را کردهاند. در واقع نمیتواند قدم از قدم بردارد. چون قلبش میگیرد و تکیه میدهد به دیوار. من دوست داشتم توضیح بدهم. آنها برای من آمده بودند. اما هنوز داشتم با خودم میگفتم که عجب… ها… پس اینها بودند و خودم را برای گفتنش، گفتن آنچه لازم بود، درواقع برای تلاش برای گفتن آنچه لازم بود، اگر میتوانستم، آماده میکردم که افتادم. خیلی چیزها بود که باید میگفتم اما دیگر نمیتوانستم. حالا چه باید میکردم؟ ما سه نفر در خانه بودیم، فقط ما بودیم و حالا آن یکی آنجا افتاده و آرزوی مرگ میکند و این یکی تقریباً جان داده و او هم دیگر نمیدانم. کار تمام است. تمام میشود.
ضربۀ پنالتی
نمیتوانی از در رد شوی. چه میکنی؟ هیچ. ول نمیکند. باید خودت را جمع و جور کنی. هرچند تحلیل و تمرکز روی آن همه اطلاعات، دادههای پوچ، فرض کردن خود در آن موقعیت، فکر کردن به اینکه پاسخ درست کدام است، واکنش درست در میان آن همه امکان، انتخاب، کار سادهای نیست. و آن پیرمرد ریشپرفسوری، شمارۀ ۲۷، خیره شده است به تو. و منتظر جواب است. مثل وقتی که با یک سؤال تست هوش مواجه شدهای و عدهای که به احتمال زیاد، در آنها کسی هست که جواب درست را میداند، منتظرند تا ببینند جوابت چیست. بعد، بتوانند دربارۀ هوشت قضاوت کنند. به خیال خودشان. قضاوت. از سر خاطرجمعی. در ذهنت همۀ احتمالات را میسنجی. موقعیت را تصور میکنی. با تمام جزئیات و ریزهکاریها. بعد، نوبت به لبخندی میرسد که بتواند نشانی از به شوخی گرفتن کل ماجرا و آن سؤال باشد. هرچند هیچ تناسبی با نگاه پرسشگر و جدی ۲۷ نداشته باشد. چیزی میپرانی. با حفظ همان لبخند. مثل دروازهبانی که نتوانسته جهت ضربۀ پنالتی را پیشبینی کند و الابختکی خودش را به یک طرف پرت میکند. خودت را پرت میکنی. با این تفاوت که از کدام طرف به کدام طرف؟ پرت میکنی. نه با جواب. طرفی در کار نیست. برای اینکه از یک طرف به طرف دیگر پرت کنی، باید یک طرف باشی. اما نیستی. خب این تشبیه بود. دروازهبانی که خودش را به یک طرف میاندازد. شیرجه میرود تا اگر اتفاقی، جهت درست را انتخاب کرده باشد، بتواند خودی نشان دهد و اگر نه، که هیچ. پرت کردن. چه کسی میخواهد خودش را پرت کند؟ اینجا مسلماً هیچ کس.
ملال
ملالآور است. خستهکننده است. ماجرای اصلی آنجا جلو در خانه اتفاق میافتد. باقی همه حاشیه است. این آدمها. بیگناهاند. بیگناه نیستند. همانها هستند که میریزند توی خانه، نه توی خانه. توی کوچه و کار را تمام میکنند. در واقع، حکم صحن محاکمه را دارد. برای محاکمه باید صبور بود. باید بشناسیمشان. چیزی هم برای ما بگذارید. نترسید. برمیگردیم. باشد. برمیگردیم تا مجبور نباشیم شروع کنیم. با این حال حالا حساب همه چیز عوض شده. ادامه میدهیم. در سکوی انتظار مترو. کار دیگر تمام شده است.
شوخی
باور کن الان خوابم مییاد. مثلاً چه چیزهای دیگری میتوان گفت؟ میتوانست بگوید خوابم مییاد یا باور کن خوابم مییاد یا الان خوابم مییاد. اما هیچ کدام را نگفته است. گفت: باور کن الان خوابم مییاد. چه مفهومی دارد؟ قرار است کاری بکند؟ از او خواستهاند کاری بکند؟ تأکید میکند؟ اغوا میکند؟ نمیتواند بگوید. نمیتواند صراحتاً بگوید. التماس میکند؟ میخواهد بباوراند؟ بله، مسلماً میخواهد چیزی را بباورند. پس مخاطب او، هرچند او را ندیده باشیم، گویی از باور کردن او امتناع میورزد یا او خودش دارد چنین وانمود میکند که او امتناع میورزد. هرچند امتناعی در کار نباشد، بلکه خودِ او باشد که امتناع میورزد اما نمیفهمد. میتواند اینطور نباشد. میتواند این «باور کن» دقیقاً عکس باشد. باور نکن. یعنی باور نکن که خوابم میآید. بلکه خودم هم خیلی دوست دارم آن کار را انجام بدهم. صدایی زنانه است. و نه تنها فقط اینکه صدایی زنانه باشد، بلکه لحنی دارد که معمولاً برای چنان مخاطبی، مخاطب، به کار میرود. تا این اندازه دقیق؟ واقعاً اینطور است؟ میتوان فهمید؟ میتوان از لحن ادای یک جمله فهمید که مخاطب آن چه ویژگیهایی دارد. مرد است؟ زن است؟ جوان است؟ پیر است؟ اگر این طور باشد، میتوان همه چیز را از یک جمله شروع کرد. و او همانطور که آن راه جنگلی بیسرانجام را بالا میرود، و پشهها را از کنار گوشش کنار میزند، کلمهها در سرش وزوز میکنند. کلماتی که گفته است یا خواهد گفت، و شنیده است یا خواهد شنید. مثلاً بگوید در این مدت، از آخرین باری که دیدمت با کسی بودی؟ جواب بدهد که آره. بگوید واقعاً؟ خیلی خوبه. پس سرت بند بوده که پیدات نبوده. منو بگو که غصۀ تنهاییات رو میخوردم. بگوید تو چی؟ با کسی بودی. بیجواب. بخندد و ادامه دهد: با کی بودی؟ بگوید ها؟ با کی بودی؟ جوابمو بده. جواب بدهد که چه اهمیتی داره؟ نمیخوام بگم. نه که فکر کنی یه آدم احمقم که وقتی تو، بیخیالِ همهچیز، با کسای دیگه بودی، چشمانتظار تو موندم. بگوید: چی داری میگی؟ خودت میفهمی چی داری میگی؟ من؟ جواب بدهد: خودت گفتی با کسی بودی. بگوید: یعنی نهفمیدی شوخی میکنم؟ جواب بدهد: چرا دروغ میگی؟ بگوید: من؟ چه دروغی؟ جواب بدهد: همین که میگی شوخی کردی. اصلاً شوخی نکردی. بگوید: باشه، شوخی نکردم. بگوید: بالاخره شوخی کردی یا نکردی؟ جواب بدهد: با تو نمیشه حرف زد. (که جواب نیست. حکم است.) پس با چه کسی میشود حرف زد؟ میشود حرف زد. ادامه دهد: خودت متوجه نیستی؟ بالاخره تو دروغ گفتی. یا اون حرف اولت که گفتی با کسی بودی دروغ بوده یا اینکه میگی شوخی کردی یا اونکه گفتی شوخی نکردی. وقتی آدم دربارۀ یک حرفش، هم بگه شوخی کرده هم بگه شوخی نکرده، به هر حال یکیاش دروغه. جواب بدهد: چرا این قدر ریز میشوی توی حرفها. کاش فلسفه نمیخواندی. کاش فیزیک خوانده بودی، میشد دو کلمه باهات حرف زد. بگوید: ریز نشدم. منطقی و روشن گفتم. میخوای عکسامو نشونت بدم؟ بگوید: چرا نمیذاری حرف بزنم؟ تو نفهمیدی که وقتی گفتم: باشه، شوخی نکردم، از سر لجبازی بود. بگوید: از کجا باید بفهمم که کدوم از سر لجبازی بوده و کدوم از غیر سر لجبازی؟ جواب بدهد: آدم این چیزا رو از لحن طرفش میفهمه. بگوید: اتفاقاً من هم از لحنت فهمیدم. وقتی گفتی آره، با کسی بودم، لحنت خیلی آروم و جدی بود. بعد دیگر به سؤالها جواب داده نمیشود. باور کن الان خوابم مییاد.
بازی درمیآورم
چشمهایتان را ببندید و بیایید از اول شروع کنیم. هرچه دیدی، همان است. بازی. برای آدمها هیچ چیز خوشتر از بازی کردن نیست. بازی چشمبستنا. همان قایم باشک. چشمبستنا هم میتوان گفت. اولین مسئلۀ خاص. میدانید که منظورم از خاص چیست؟ مهم نیست. بیاختیار به همان سمت کشیده میشویم. خب. یک دو سه، چشم بستنا. ببندید. هیچ؟ باید دید مکانیزم ذهن چهطور است. چه طور کار میکند. چه چیزهایی اول به ذهن میآیند. ترتیب دارد؟ آخرین چیزها. یا هیچ چیز. ممکن است هیچ چیز در ذهن نیاید. شده برای لحظاتی. لحظات پیش از خواب، اگر با خواب دیدن توأم نباشد. برای من که بوده. خواب را با خواب دیدن میتوانم تشخیص دهم. بدون آن معنایی ندارد. بخوابید. نه، چشمهایتان را ببندید. بیایید تمامش کنیم. یک بند کمربند روی شلوار و در پسزمینهاش سپر و چراغهای جلو یک ماشین. و صدای یک زن: «خوابم مییاد.» ۶۲۶ است. و بعد، تا تپههای حاشیۀ شهر رفته است. تا آن سرای دریوزگان. «خوابم مییاد.» و بعد، صدایی که مفهوم و مسموع نیست. بعد، همان صدا، واضح و آشکار: باور کن الان خوابم مییاد. همان است. بله، من بازی درمیآوردم. همانطور که قبلاً اشاره کردم. مشخصاً دیوانهبازی درمیآوردم. بد نیست. سرانجامی در کار نیست و سرآغازی هم نبوده است. بنابراین، خوب است همچنان ادامه دهم. این میتواند خودش معنابخش باشد. ما میتوانیم بگوییم. میتواند چیزی باشد. اگر چیزی بودن مهم باشد. چون به هر حال چیزی بودن مهمتر است از معنابخش بودن. آن را خیلیها کنار گذاشتهاند. از جمله خودِ من.
اعداد
به هر حال، باید کاری کرد. میتواند شمارۀ ۳۷۶ باشد. دستهایش را توی جیبش میکند. ولی نه اینجا. وقتی آن همه راه را توی باران از کنارۀ جاده رفته است. از همان شهر، از بهمبر، به سمت مرداب. خط کنارۀ مرداب. چه فرقی میکند کجا. به دنبال فراموشی. تا دوباره به کسی برسد که در انتظار فراموش کردنش بوده است. زمانی دیگر بوده است، نه حالا. یعنی نه حالا که دستهایش در جیبش است. قضیۀ دست توی جیب بودنش مال وقتی نیست که توی راهروِ سرد و مرطوبِ آن خانه، در حالی که کفش به پا دارد، قدم میزند و صدای تِکتِک باران روی شیروانی هم میآید. آن قضیه چیز دیگری است. احتمالاً بعد از آن است. بعد از کدام. مهم نیست. ۳۷۶. عدد کاملی است. یک عدد برای هر کدامشان. روش خوبی است. بدون ترتیب. از اسمها بیزار باش. اسمی نیست. هیچ چیز اسم ندارد. اسمها فریباند و این اعدادند که هستند. بدون ترتیب و بدون ملاحظهای در تعداد رقمها. تصور یک عدد، مثلاً ۴۷۸۹، همانی است که برای دخترکی چشموابرو بالا میانداخت. ۲۷، استادی ریشپرفسوری توی ایستگاه مترو. ۹، زنی که در تاکسی کنارتان نشسته است. و همینطور… این باشد برای بعد. باید از جایی شروع کرد. مثلاً از ۲۷ که صدایش را میشنوم وقتی آه اعتراضآمیزی میکشد و بعد میتوان برگشت به ۳۷۶ یا ۴۹۲. برگردیم به اتاق. برگشتن. بعد برویم. هر جا. چه فرقی میکند. بیرون رفتنی در کار نیست. به هر حال جایی هست که صدا را میشنویم. و آن مرد، مردی که قدم میزند. بعد آن زن، که آنجا توی نشیمن روی مبل لم داده. ۲۶۲. کمی آنطرفتر. منظورم در همان خانه نیست. و نه حتا در همان زمان. اما کمی آنطرفتر است.