و این بار گردنش را هم دیدم بعد از آن همه وقت که خیس عرق بود و فکر کردم شاید واقعاً هوای اینجا گرم است که او هم عرق میریزد و حتا قطرۀ گلآلودی را دیدم که از زیر ریشها مجعدش روی گردنش آمده بود و دوست داشتم بروم جلو و آن را پاک کنم. و بلکه توانستم ذرههای ریز خاک را با اینکه حدود پنج متر از او فاصله داشتم، ببینم که لابهلای موهایش بود و آدم دوست داشت برود دستی به موهایش بکشد تا بریزند روی زمین و او همانطور به من نگاه میکرد و بعد، با نگاهش به ظرفهای کثیفی اشاره کرد که روی جعبهای بیرون زیرانداز، طرف چپ من روی زمین گذاشته بودند و به من گفت که بروم و ظرفها را بشویم و برگردم. دقیقاً همین را گفت و چنان عادی که انگار هیچ چیز دور از انتظاری نگفته است و هیچ اتفاقی نیفتاده است و من خیرۀ ظرفها شدم و شاید خوشحال که پای چیز سومی به میان آمده، یعنی چیز دیگری سوای من و او، آن هم چیزی مثل آن ظرفها. یا چیزی مثل شستن ظرفها که تا آن حد به چیزی که در انتظارش بودم، یا احتمالش را میدادم، بیربط بود اما گفته بود برگرد و این هنوز جایی برای آن نگرانی میگذاشت. همیشه جایی برای نگرانی هست. حتی اگر «و برگرد» هم توی حرفش نبود. اما به هر حال شاید کمی دلخوش شده بودم و خیرۀ ظرفها شدم که دو یا سه سینی بود و چهار بشقاب فلزی و دو لیوان و یک یغلاوی که به دستهاش تو تا پیچ بزرگ چسبیده بود. سرم را که برگرداندم، فهمیدم که بلند شده و آمده جلو من ایستاده است. نفهمیدم کی. متوجه حرکت کردنش نشده بودم. و در دستش یه پیالۀ کوچک بود که تویش پودر و تکهپارچهای بود و گفت: «زود برگردید کارتان دارم.» و دیگر چیزی نگفت و بعد دوباره برگشت به طرف جایی که آنهمه وقت آنجا نشسته بود و من دیگر به او نگاه نکردم و فقط به طرف ظرفها رفتم و چیزی نگفتم و فقط فکر میکردم. به اینکه حالا میتوانم بیرون بزنم؟ و البته با دلخوری. اما ظرفها را برداشتم و از چادر که بیرون آمدم، باران دوباره شروع به باریدن کرده بود… ظرفها بود که وبال گردنم شده بود. شاید تصمیم گرفته بودم که دیگر برنگردم. یک تصمیم آنی. یکی از آن ظرفها را باید انتخاب میکردم. آن یکی که بیشتر به کارم خواهد آمد. به چه کاری؟ به هر حال آن باران. احساس میکنم که میتواند همه چیز را بشوید. از نو. احساس میکردم که آن باران میتوانست همه چیز را بشوید. دیگر به چیزی فکر نمیکردم. حتا به ظرفها. به همۀ آن وقتی که آنجا نشسته بودم. به هیچ چیز. توی صورتم میخورد. باران. از نو. چیزهای دیگری شروع میشود. آدم همیشه این وسوسه را دارد که از نو شروع کند. هیچ وقت هم نمیشود. بیمعنا. باید ادامه داد. تنها همین ممکن است.
نویسنده: mousavi
مادرتان برایتان نامهای نوشته است
مادرتان نامهای فرستاده است. میدانید؟ دوست دارم همانجا دست بیندازم دور گردنش و خفهاش کنم. من مادر ندارم. بعد از آن همه معطلی همین را میخواست بگوید؟ میخواسته بگوید مادرم نامه فرستاده است؟ چرا آنقدر لفتش داد؟ چرا خودش را سرگرم آن کاغذها نشان میداد؟ دیگر کلافه شده بودم. چرا اینقدر مرا با این مسئله عذاب میدهند؟ دست از سرم بردارید. میدانم نامهای در کار نیست، میدانم. میدانم مادری در کار نیست، میدانم. اما اگر باشد؟ اگر باز هم مثل همۀ آن وقتهای دیگر اشتباه کرده باشم، چه؟ این یعنی باید برگردم؟ بدون اینکه از او بخواهم آن نامه را که مدعی آن است، نشانم دهد؟ کجا برگردم؟ برگردم همانجایی که آمده بودم؟ اما یادم نمیآید که مادرم آنجا باشد. مسلماً نبوده است. پس چرا برگردم؟ شاید معنایش این نباشد. شاید معنای دیگری داشته باشد. ممکن است مریض شده باشد. یک سرماخوردگی کوچک. شاید فقط آزار باشد. شاید کل ماجرا دروغ باشد. به هر حال او همیشه همراه من است و هر از گاهی میخواهد کاری کند که من بترسم. من نامطمئن بشوم. از چی؟ از جایگاهی که در آن هستم. مطمئن هستم که اگر کنار مادرم بودم، باز میآمد. باز هم میآمد و میگفت فلان کس دیگر نامهای برایم نوشته است. شاید فرزند. میگفت میدانید؟ فرزندتان برایتان نامهای نوشته است. اگر فرزندی در کار باشد. و اگر فرزندم هم کنارم بود، مثلاً میگفت میدانید فرماندهتان… حتی اگر فرماندهی در کار نمیبود. باز هم من مردد میشدم. احتمالاً تصمیم میگرفتم بروم و ببینم فرمانده کجاست، کیست و از من چه میخواهد. بدون اینکه سادهترین کار و طبیعیترین کار را انجام دهم و از او بخواهم که آن نامه را به من نشان دهد. برای این کارم هم توجیه داشتم. یا خودم را قانع میکردم که نیاز به توجیه ندارد. به هر حال فرقی نمیکرد. فرقی نمیکند. شاید چیزهایی بوده که من فراموش کردهام. این طبیعی است که آدم بعضی چیزها را و بعضی کارها را فراموش کند، اما نه به طور کلی. خصوصاً نه چیزی که به دنبال فراموش کردن آن باشد. مثل آن زن، شمارۀ ۲۶۲ که به دنبال فراموشی رفته است. تا تپههای حومۀ شهر…
بوسه بر پیشانی
مهم نبود. چون به نظرم رسیده بود که باید به همان اصول کلاسیک برگردم. بفهمم کجا هستم. و این مهمترین مسئله باشد. بنابراین، دریافتم. دریافتم که لختِ مادرزاد. درازکشیده. روی یک تخت. چشمهایم را بستهام. کسی پیشانیمان را میبوسد. سعی میکند چیزی را از توی دستمان بیرون بکشد. نمیدانیم چه. انگشتهایم با فشار دور چیزی قفل شده است. پیدا نیست چیست. بیرون کشیده نمیشود. چشمهایمان را باز میکنیم. بیدار شدهایم. و هنوز پیشانیمان داغ است.
رؤیا
خواب میبینی که مشغول باز کردن یک شکلات هستی. شکلاتی که قبلاً آن را خوردهای. کجا هستی؟ نمیدانی. تنها راه امتحان کردنش، امتحان کردن اینکه قبلاً آن را خوردهای یا نه، این است که الان آن را بخوری. اگر احساس کردی که ته دلت را گرفت، و دیگر احساس گرسنگی نمیکنی، یعنی حالا آن را خوردهای نه قبلاً وگرنه، قضیه به عکس میشود. فرقی نمیکند. کمی چشمهایت را باز میکنی. لخت مادرزاد، روی شکم، در تخت خوابیدهای. کسی پیشانیات را میبوسد. نمیفهمی کیست. خداحافظی میکند و دور میشود. میدانید؟
در ستایش نوشتن
تقصیر آنهاست که گفتهاند «قضاوت کردن نشانۀ ابلهی است.» همانها. وقتی همه میستایندشان دیگر کاری نمیشود کرد. مگر بدون قضاوت کاری میتوان کرد جز خواب دیدن و نوشتن؟
آغاز کتاب
پیش از هر چیز از او سخن باید گفت. برای سپاس و تسلیم. همانگونه که آن کتاب کرده است. و آن کتابی است که خوانده شده و خواندنش پیش از هر خواندنی بوده است. در گوش و در تمامی گوشها. سپس و سپستر است که تاریکی آغاز میشود و همه چیز از آن برمیآید. و آنگاه که همه چیز برآمده شد، آن روز فرا خواهد رسید. روزی که از آن سخن خواهیم گفت در لابهلای هر جمله و هر کلمهای اگر بتوان آن را دید و بینندگان خواهند دید و من نیز خواهم دید، هرچند چشمهایم را بسته باشم. رستاخیز در درون من است. همچون همۀ آن چیزهای دیگر. کتابها در درون مناند. همچون همۀ آن چیزهای دیگر. تاریخ در درون من است. همچون همۀ آن چیزهای دیگر. در بیزمانی محض یا در هر لحظۀ متصوَّر. پس آغاز بیمعناست و انجام نیز. بیزمانی محض است. همچنانکه بیمکانی محض، زیرا برون در درون من است. یک آنِ نامتعین. تماماً دسترسناپذیر. پس همواره از او سخن باید گفت و من چنین خواهم کرد. تا جایی که در توان من است.
انسانی! به هماناندازه انسانی!
خانههایی که اتفاقها در آنها میافتد. در سکوت. باقی میمانند. آنجا هستند. روشن و تاریک. بهخصوص در شب. توی هیچ کدامشان نیستند. توی بیغولهها یا چادرها شاید. شاید باشند و شاید نباشند. به هر حال، وقتی کارشان را تمام میکنند، یک جایی میروند. سرپناهی چیزی. هرچند واقعاً نمیدانم لازم است یا نه. شاید میمیرند. شاید همانجا میمیرند و برای نعششان هم حتی نیاز به تابوتی ندارند. اگر بمیرند، کسی سراغشان میرود تا ترتیب کارها را بدهد. از آنجا که نیازی به کفن و دفن و غسل و نماز ندارند، دستی کافی است تا آنها را بردارد. همۀ اینها اگر فرض مردنشان درست باشد، کفن و دفن خاص خودشان را دارند. مثلاً ممکن است در کتابی دفن شوند. کتاب میشود مدفنشان. و آنوقت، نیاز به کفن هم دارند. (کفن بر وزن دفن و نه کفن بر وزن حسن) کاغذهای سفید هم حکم کفن (بر وزن حسن) را دارند. و این آوای موسیقی هم میتواند نمازی باشد که بر میتی میبرند. نتها، نغمهها، برمیخیزند و میرکوعند. و میتواند کتابی باشد که چیزی جز آوای موسیقی نباشد. از جنس کلمه نباشد. از جنس موسیقی باشد و نامش هم به همان اندازه «نام» باشد که نام یک قطعه موسیقی میتواند «نام» باشد. که در آن ارزش کلمات مانند ارزش نتها در یک قطعه موسیقی باشد. بیتصویر. بیروایتهای قصوی. بیشخص. میتوان از هیچ چیز سخن نگفت. فقط سخن گفت و اگر تصویر در آن باشد یا قصهای، پیشتر، از معنای رایجش تهیشان کرد. آنوقت کتابی میشود که به همان اندازه انسانی است که یک قطعۀ موسیقی. اما در همان حال به همان اندازه بومی، که محدودههای یک زبان خاص ایجاد میکنند. تمام واکنشی که جامعه باید به چنین کتابی نشان دهد، این است که همان روزهای اول دستور جمعآوریاش را بدهند. بعد، بیایند سراغ نویسنده. بنویسند که کسی همۀ ارزشها را به سخره گرفته. برآشوبند. اعدام کنند. بر صلیب بکشند. صفحه به صفحه و خط به خطش متن ادعانامهای شود بر ضد خودش. اما خب. مثل همۀ چیزهای دیگر این هم همان است. کسی نمیفهمد. و مطمئناً کسی حوصله نکرده است همهاش را بخواند، حتا خودم، هر وقت نگاهش میکنم، تورقی میکنمش. سخت است جرمی را مرتکب شوی و منتظر بمانی، همانجا مثلاً با چاقو با دشنۀ خونین توی خیابان بایستی و بعد، پلیس که از کنارت رد میشود، نگاهت هم نکند. حتا لبخندی هم به تو بزند. این هم نوعی مجازات است. میگویی هاؤم، بیایید. هاؤم اقرئوا کتابیه. ولی هیچ کس. اصلاً هیچ کس نفهمد. چیزی نخواهم نوشت جز در همین باره. دربارۀ خود را در معرض جنون و جرم گذاشتن. در انتظار تعقیبی که نمیشود. به همین سختی و دشواری این قبلیها. هیچ اساسی ندارد، حتا تنهایی و جنون. با همان بازیها و حتیالامکان همان واژهها. مو به مو، خط به خط، اما به هر حال تنها چیز مهم این است که از کجا شروع کنی. هیچ چیزی برای گفتن. نه فکری و نه خیالی و بنابراین، هیچ چیزی.
مرور کن
پیش میآید که فیالمثل وقتی رابطهای در حال شکل گرفتن است، چیزی که مدتها انتظارش را کشیدهای، با یک چرخش دست، از میان برود. تو از میانش ببری. به عمد. شاید نتوان گفت که عمدی در کار است. نمیتوان گفت. فقط مچ دستت را در هوا میچرخانی. طوری که بفهمد باید از تو فاصله بگیرد. مدتی بود که هر چیزی، هر چیز خاصی که میتوانست ربطی به حالت داشته باشد، آشفتهات میکرد، مثلاً پیچ کوچکی روی یک وسیلۀ الکترونیک. مدتها خیره میشوی به آن. آن پیچ کوچک که قطعهای را به جایی چسبانده. قطعهای که مثلاً جای وصل شدن یک کابل است. فکر کردن به همان کافی است تا طوری دستت را در هوا بچرخانی که بفهمد باید ترکت کند. این به آن معنا نیست که در آن لحظه باید به چیزهایی مثل آن فکر کنی. اما آن زن، آنجا آنطور که سعی میکند بیاید، تو را به یاد همان چیزها میاندازد. چیزهای بیربطی که خودشان را به تو تحمیل میکنند. دقیقاً مثل آن پیچ و مثل سگک کمربندت که حالا سردیاش را روی شکمت احساس میکنی. و میدانی که چهطور آنجا گیر کرده است. در آن سوراخی که اطرافش ترک خورده. سوراخ سوم آن تسمۀ چرمی که سه سال پیش از آن دستفروشی خریدیاش که ده دقیقۀ تمام توضیح میداد که از کمربند چهطور باید استفاده کرد تا تسمهاش سالم بماند و لبههایش ساییده نشود. با مهارتِ کامل و با حرکت ظریف انگشتهایش تسمه را شل میکرد، زبانه را در سوراخ جا میانداخت و میبست. مهمتر از آن، موقع باز کردن، حواست باشد، نگیر و بکش، شل کن، زبانه را درآور، بعد تسمه را خارج کن. خارجش کن. آهسته آهسته، همانطور که با آن دستت… و تو با اینکه در دلت و اندکی هم در صورتت میخندیدی به توضیحات پرشور او، در همۀ آن مدت این پا و آنچا میکردی که تا بگیریاش. و حالا، حالا که دیگر خودت را از آن سماجتِ نه چندان خالی از زیبایی رها کرده بودی، به همان توضیحهای خستهکننده فکر میکردی. و در طول این سه سال، بارها و بارها، هر وقت خواستهای زبانه را در سوراخ فرو کنی، هر بار خواستهای بیرونش بیاوری، هر بار تسمه را آنطور که نباید، کشیدهای، هر بار که نگاهت به ساییدگیهای لبۀ تسمه افتاده، به ترکخوردگی اطراف سوراخها و چین و چروکهایشان که در طول این مدت جابهجا شدهاند، به همان چند دقیقه توضیحی فکر میکردهای که آن جوان دستفروش برایت داده بود و تو مدام تلاش میکردی تا از شر او و توضیحات سمجش فرار کنی. وقتی به هتل برگشتهای و وسایلت را جمع کردهای تا با پروازی که به جای تهران به شیراز میرود، راهی سفر شوی. وقتی دست بردهای تا زبانه را دربیاوری و حتا آنجا هم حواست جمع بوده. پاکیزه و منظم. پشت آن پرده که طعم نخستین را چشیدهای. بیهیچ مقدمهای، جز سؤالی که خودت پرسیدهای. با کمربند اهوازی. در طول مسیر، با هیچ کس حرف نزدهای. حتا در طول پنج ساعت تأخیر هواپیمایت. کتاب دگرگونی را از کیفت بیرون کشیدهای و خواندهای. موبهمو. کلمه به کلمه. بعضی جملهها را دوست داشتهای که حفظ کنی. از بر کنی. شیوهاش را میدانستهای. حتا اگر قرار میبود همۀ کتاب را حفظ میکردی. یک جمله را بخوان، به خاطر بسپار. چند بار تکرار کن. وقتی مطمئن شدی حفظ شدهای، جملۀ بعدی. به همین ترتیب. بعد سعی میکنی دو جمله را پشت سر هم بخوانی و همینطور جملات بعدی. اوایل روزی سه خط، بعد به پنج خط و بعد به نیم صفحه هم میرسد. حتا هستند کسانی که روزی دو صفحه حفظ میکنند. وقتی به آیههایی برسیم که بیشتر از سه خطاند چه؟ در همان اول کار؟ آن آیۀ یک صفحهای چه؟ هرجا که باید نیاوردی، نگاه میکنی به کتاب. به یاد میآوری. اما بعد از نگاه کردن باید دوباره از آغاز از بر بخوانی. چند بار. هر بار نگاه کردن به کتاب، گناهی است که جریمهاش بازگشتن به ابتدای کتاب است. شسیبل ـ کمنتا. اما دگرگونی آیه ندارد. میتوانی نقطهها را به جای آیه بگیری. آیه به آیه. یا چند آیه چند آیه. جدا کنی. نوبت به نوبت. اگر دستهبندی کنی بهتر است. بعضیها هستند که همۀ قرآن را حفظ کردهاند و حالا دارند مرور میکنند. مرور کن، مرور، دوره کن. مرور کردن از حفظ کردن واجبتر است. چون انسان فراموشکار است. اما دگرگونی را حالا لازم نیست حفظ کنی. محض تفنن چند جملهای را امتحان میکنی و لبخند میزنی. انسان فراموشکار است. فراموشکاری بهیادآورنده. به یادآورندهای فراموشکار، که گاهی به یاد میآورد و دیگر فراموشش نمیشود. باید ملکه شود برایت. مثل سورۀ حمد. هیچوقت فراموشش کردهای؟ میدانی چرا؟ چون هر روز تکرارش میکنی. در هر نماز حداقل دوبار؛ در پنج نماز واجب روزانه، ده بار. اگر به زیارت اهل قبور نروی یا نماز مستحبی نخوانی. برای همین ملکه شده است. و در تو شوری وصفناپذیر هست برای آنکه حافظ تمام قرآن شوی. تمام نمیشود. تمام هم که شود، بعد از آن برادر قرآن هست و بعد، خواهر قرآن. زیارت جامعۀ کبیره. حتا. و خیلی چیزهای دیگر. مسابقۀ حفظ و مرور. به یاد نمیآوری. بعضی چیزها نه، مرور نیاز ندارد. خود به خود به یاد میآیند و بعضی چیزها با مرور، دوره کردن.
سوار قطار
آمدهام سوار قطار شدهام. آن بیرون را نشانم میدهد و میگوید این برف است یا نمکزار (نامم را صدا میزند) آن حسین میگوید آب است. در این تاریکی وهمگون مهتاب و شب نمیتوان تشخیص داد. و قطار با صدا به پیش میرود و یادم میافتد که دیشب توی حمام، یکی ناخنهایش را میگرفت. تقریباً هر ده ثانیه، یک ناخن. تِک… تِک… گرفتمش در آغوش تا نترسد. گفتم ما چه کارهایم؟ جنیم یا انسیم؟ نرفتم شیر حمام را محکم کنم تا دیگر ناخنهایش را نگیرد. ما چه کارهایم؟ ما خودمان را اینجا انداختهایم بیرون ـ ریکوییم گوش میکنیم ـ این طرفتر مقداری کتاب و کاغذ است. و هیچ. و یک پنجره. شهر خاموش بود. خب شب بود. پنجرههای ساختمان روبهرو هم خاموش بودند. خب ساعت یک نیمهشب بود. جز یکی که نور چراغی پشتش روشن بود. خب یارو بیدار بود. ما خودمان را از اینجا انداختهایم بیرون. ما که سه نفر آدم مسلح بودیم. توی باغچۀ بزرگ خانه، لای بوتههای شمشماد و گلهای رز.
مروری بر گذشته
ما سه نفر بودیم. یا چهار نفر. با اسلحه. در میان سبزههای باغچۀ آن حیاط بزرگ پنهان شده بودیم. درازکش بودیم. با اشارۀ یکی ریختیم روی ایوان و به چهار مرد تیراندازی کردیم. من خودم شقیقۀ دو نفر را خوب نشانه گرفتم و شلیک کردم. از نزدیک. یعنی نه از همانجا توی باغچه، بلکه از نزدیک. ولی گلوله انگار فقط به درون اثر میکرد. زخم و سوراخِ آن را نمیدیدم. با این حال آنها را کشته بودم و ساعتی بعد، با اسلحهام در حیاط قدم میزدم و میدانستم که کسی را کشتهام. از مجازات میترسیدم. از اعدام. میلی به زندگی در من پدید آمده بود. داشتم در ذهنم دفاعیهام را مرور میکردم: بگذارید زنده بمانم و فقط بنویسم. در زندان. چیزهایی را بگذارید بنویسم. تفنگ چقدر برایم عزیز شده بود. حس میکردم تا زمینش نگذاشتهام، کسی، چیزی، از من حمایت میکند. همین که بگذارمش زمین، هر لحظه ممکن است محکوم شوم: کسی که سلاح بردارد، دیگر هیچ وقت زمینش نمیگذارد. جز آن که به نابودی خود تن دهد. همواره محکوم. همواره در انتظار مجازات. کاش هر قاضیالقضاتی که میخواهد حکم اعدام بدهد، لااقل یک بار خواب قتل، خواب دست به سلاح بردن را ببیند آن وقت میفهمد که برای یک لحظۀ گذرا نباید حکم اعدام بدهد. قرار گرفتن در یک موقعیت خاص و بعد پشیمانی. اگر اینطور نباشد، همۀ آدمها را باید مجازات و اعدام کرد. فرقی نمیکند بالفعل قتل کرده باشد یا نه، همین که بالقوه جانیاند کافی است. چون اعدام برای جلوگیری است و جلوگیری همۀ بالقوهها جلوگیری است. شاید آنها برای اولین بار به لغو مجازات اعدام فکر کردهاند و برای آن تلاش کردهاند چنین خوابی دیدهاند یا واقعاً قتلی کرده باشند، پنهانی. همچنین تمامی دیگر فعالان اجتماعی، مبارزان با خشونت علیه زنان و حیوانات و غیره و غیره. باز هم مرور میکنم. میخواهم ببینم چه طور شده که به اینجا رسیدهایم. به جایی که هستم. جایی که باید خیلی پیشتر میبودم. جایی که نباید اینطور میبودم. این را میفهمم. با هیچ کدام از حسابهایم جور درنمیآمد. لااقل از پنج سال قبل. در این پنج سال اخیر، نه. در این پنج سال اخیر شاید میدانستهام که دیگر به جایی که فکر میکردهام نخواهم رسید. کجا؟ توقف کامل. توقف کامل تقریبی. تقریباً کاملاً متوقف. سنگها روی هم ریخته است.