نامکتوب
یک روایت بیپایان
من اینجا هستم. نامش نمیدانم چیست. شاید آغاز ماجرا باشد. یا پایان ماجرا. یا هر چیز دیگری. جای پرسش نیست. یا در میانۀ کار، وقتی هنوز اتفاقی نیفتاده است. آنجا در کوچه، آنجا روی تخت، آنجا جلوِ در، یا در میان یادداشتها. آنجا روی تپه، آنجا در مدرسه، بازگشته به خانه، یا روی پلهها، وقتی هنوز اتفاقی نیفتاده است. من آنها بودم. آنها من بودند. نامشان نمیدانم چیست. ناقصالخلقهها. آن نامناپذیر. یا هر چیز دیگری. جای پرسش نیست. چیزی نفهمیدم. چشمهایم را بستم و دیگر چیزی نفهمیدم. در اینجا گیر افتادم. بی راهِ خروجی. در این هیچ شکی نیست. من گریختم. همۀ آن راهِ دراز را. جای پرسش نیست. آنها را دیدم. کنار آنها ماندم. از سروکولشان بالا رفتم. از سروکول من بالا رفتند. آنها را ترک کردم. آنها مرا ترک کردند. بعد، برگشتم. همۀ آن راهِ دراز را. در این هیچ شکی نیست. بازی کردم. به بازی گرفته شدم. سکوت کردم. سخن گفتم. خوابیدم. خواب دیدم. و دوباره برگشتم. رفتم و برگشتم. بیآنکه خواسته باشم. بیآنکه از جایم تکان خورده باشم. در سکون محض بودهام. در این هیچ شکی نیست. از ابتدا همینجا بودهام. در همین مکانِ نامعلوم. مکانی که نمیتوان مکانش نامید. در همین زمانِ نامعلوم. زمانی که نمیتواند زمان باشد. همینجا بودهام و طناب دارِ خودم را میبافتهام. جای پرسش نیست. این بود که برگشتم و تصمیم گرفتم ادامه بدهم. چون راهِ خروجِ دیگری نبود. چارهای نبود جز ماندن و ادامه دادن. بیآنکه بدانم معنایش چیست. پس ماندم و منتظر ماندم. تنها راه ممکن است. در این هیچ شکی نیست. همینجا هستم. همینجا میمانم. میمانم و ادامه میدهم. تنها راهِ نجات همین است. باید ادامه داد. ادامه میدهم.